خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

در سوگ شاپرک ها

وقتی برای اولین بار به تو دل بستم،شب پر از خیال مهتابی شدن بود و شکوفائی رازهایمان از نجابت خاکستری ستاره ها هم پر رنگتر شده بود.وقتی لحظه های بی هم بودن،پوست نازک روزهایم را زخمی کرد،شانه های ماه مرهمی برای قابهای خالی دستهایم نبود.تو که مکالمه ی زیبای آسمان هستی!اگر بخواهی آسمان را میان ردپای چشمه ها گم می کنم و ستاره ها را به چشمانت می دوزم.اگر بخواهی هر صبح با مهتاب به خانه ی باد می روم و بوی گلها را برایت می فرستم.از هجای غزلهایم،عاشقانه ها را دستچین می کنم و سبدهای سحر را برای آئینه ی چشمانت می فرستم.من تمام قدمهایت حتی خنده های کوچک را خواب دیده ام.من با سر انگشتان خاطره ها قصه گلهای سبز را آبی کرده ام و قول داده ام کنار کهکشان ها به تو برسم.

کاش این بار نرگسهای دستانمان روی بی سرانجامی سوگ شاپرکها نفس نکشند.کاش روزهای بارانی پشت آفتاب لجوج فاصله ها نمی مرد و لطافت خیس جاده ها برای حس قدمهایمان بی تابی اش را خشک نکند.


+ نوشته شده در  يکشنبه 10 5 1389ساعت 8:1  توسط sarsepordeh70  |  (7) نظر