خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

نوروز مبارک...

 عید واقعی از آن کسی است که آخر سالش را جشن بگیرد نه اول سالش را

 پیشاپیش عید نوروز رو به تمام شما دوستای گلم تبریک می گم.

 اگه خوبی،بدی ،چیزی ازم دیدین حلال کنین...

 خوشتون باشه...

 بای بای

+ نوشته شده در  چهارشنبه 26 12 1388ساعت 13:43  توسط sarsepordeh70  |  (1) نظر

خاطرات

 می نویسم خاطرات با اشک و آه

 در شبی تاریک و غمگین و سیاه

 می نویسم خاطرات از روی درد

 تا بدانی دوریت با من چه کرد!

+ نوشته شده در  پنج شنبه 13 12 1388ساعت 11:21  توسط sarsepordeh70  |  (8) نظر

بعثت پیامبر مبارک...

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد،دل رمیده ما را انیس و مونس شد

بعثت پیامبر اکرم بر پیروانش تهنیت باد...

+ نوشته شده در  پنج شنبه 13 12 1388ساعت 11:5  توسط sarsepordeh70  |  (1) نظر

پیام...

 یادها فراموش نخواهند شد،حتی به اجبار!

 و دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت!

+ نوشته شده در  سه شنبه 11 12 1388ساعت 9:56  توسط sarsepordeh70  |  (6) نظر

گاو ما ما مي كرد

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد..
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد…
او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد ….

به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد..

 

+ نوشته شده در  دوشنبه 3 12 1388ساعت 7:24  توسط sarsepordeh70  |  (10) نظر