باران نبار!!!
كيميا جان من به جات بودم تو اين هواي گرم از خدا ميخواستم:
خدايا كولرتو روشن كن ولي شيلنگشو بنداز اونورتر ما خيس نشيم!
با اينكه هوا گرمه ولي حس زير بارون راه رفتنم ندارم!
بازم مي مونيم خونه و خدارو سپاسگذاريم!
من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم
كيميا جان من به جات بودم تو اين هواي گرم از خدا ميخواستم:
خدايا كولرتو روشن كن ولي شيلنگشو بنداز اونورتر ما خيس نشيم!
با اينكه هوا گرمه ولي حس زير بارون راه رفتنم ندارم!
بازم مي مونيم خونه و خدارو سپاسگذاريم!
گاو ما
ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می
زدند حسنک کجایی؟؟
شب شده بود اما حسنک به
خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در
آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به
حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که
حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می
کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد..
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.
او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما
ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که
کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد…
او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در
خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد ….
به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد..
ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح روبات می سازد!
مصر: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!
هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشنی(ACTION) پیش می آید و سرانجام آن دو با هم عروسی می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!
عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!
چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!
اسرائیل: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!
گینه بی صاحاب!!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!
کوبا: او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند!
پاکستان: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!
اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!
انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!
ایران: عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت « خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده؛ که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! او چت می کند! خیابان متر می کند ودر یک کلام عشق و حال می کند! نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است
شلمچه بودیم!
قیصری گفت:"همه جورش خوبه!"
صالح گفت:"نه،اسیر شدن بده!".
هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر.دستاشو بالا برد و گفت:خدایا!همه اش خوبه؛ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح بشم!".نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو.دور تانکر آب ایستاده بودیم،حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم.هاج و واج،نگاه گرد و غبار انفجار می کردیم،که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.دویدیم طرف صدا.صدای شیخ اکبر بود.از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت،داد می زد و می گفت:"آهای مردم!بیایید کمک.نه!نه!نیایید کمک.من لختم!خاک به سرم شد.همه جام پر از ترکش شده.".از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون،که داد زد:"نا مردا!نگاه نکنید!مگه نمی دونید من نامحرمم؟!خاک بر سرتان کنند!".
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش.شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر،دم از نامحرمی می زد.جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش.شیخ اکبر گفت:"نیا!کجا میای؟!"امدادگر گفت:"چشماتو ببند تا خجالت نکشی!"و بعد نشست کنارش.
آبادان بودیم!
محمدرضا داخل سنگر شد.دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت:"آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟!هر جا می خوابم مشکلی برام پیش میاد.یکی لگدم می کنه.یکی روم می افته.یکی..."از آخر سنگر داد زدم:"بیا اینجا.این گوشه سنگر.یه طرفت من و یه طرفتم دیوار سنگر.کسی کاری به کارت نداره.منم که آزارم به کسی نمی رسه:"
کمی نگاهم کرد و گفت:"عجب گفتی!.گوشه ای امن و امان.تو هم که آدم آروم و بی شر و شوری هستی"و بعد پتوهاشو آورد،انداخت آخر سنگر.خوابید و چفیه اش رو انداخت رو سرش.منم خوابیدم و خوابم برد.خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده.عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم.دستمو بردم بالا و داد زدم:یا ابوالفضل علی!و بعد با مشت،محکم کوبیدم تو شکمش.همین که مشتو زدم،کسی داد زد:یا حسین!از صداش پریدم بالا.محمد رضا بود.هاج و واج و گییج و منگ،دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:"کی بود؟!چی شد؟!مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند،گفتند:"نترس؛کسی نبود؛فقط این آقای آروم و بی شر و شور،با مشت کوبید تو شکمت".