خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

نمی دونید من نامحرمم؟!

شلمچه بودیم!

قیصری گفت:"همه جورش خوبه!"

صالح گفت:"نه،اسیر شدن بده!".

هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر.دستاشو بالا برد و گفت:خدایا!همه اش خوبه؛ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح  بشم!".نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو.دور تانکر آب ایستاده بودیم،حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم.هاج و واج،نگاه گرد و غبار انفجار می کردیم،که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.دویدیم طرف صدا.صدای شیخ اکبر بود.از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت،داد می زد و می گفت:"آهای مردم!بیایید کمک.نه!نه!نیایید کمک.من لختم!خاک به سرم شد.همه جام پر از ترکش شده.".از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون،که داد زد:"نا مردا!نگاه نکنید!مگه نمی دونید من نامحرمم؟!خاک بر سرتان کنند!".

هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش.شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر،دم از نامحرمی می زد.جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش.شیخ اکبر گفت:"نیا!کجا میای؟!"امدادگر گفت:"چشماتو ببند تا خجالت نکشی!"و بعد نشست کنارش.


+ نوشته شده در  چهارشنبه 8 7 1388ساعت 19:1  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر