خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

نهايت


من از نهايت شب حرف ميزنم

من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف ميزنم

اگر به خانه ي من آمدي براي من

اي مهزبان چراغ بياور و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 6 10 1390ساعت 12:46  توسط sarsepordeh70  |  (3) نظر