نهايت
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه ي من آمدي براي من
اي مهزبان چراغ بياور و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم
من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم