خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

آخر خط...

موقعی که آمدی ترسیدم نگات کنم/ وقتی نگات کردم ترسیدم عاشقت شم

حالا که عاشقت شدم می ترسم یک روزی از دستت بدم/ اونوقت دیگه می میرم...

+ نوشته شده در  جمعه 17 7 1388ساعت 15:40  توسط sarsepordeh70  |  (3) نظر

تنهاتر

تا ته قصه چه پیدا و چه پنهون با توام / زیر آواره مصیبت یا که بارون با توام

دل به دریا زدم و کاری به دنیا ندارم / تو سکوت سنگیه دنیا غزل خون با توام

هر چی تنهاتر بشی دنیا تو رو کمتر می خواد / خودت اونوقت می بینی چقدر فراوون با توام

سخت گرفته همه دنیا که تو رو رها کنم / تو هجوم سختی ها ببین چه آسون با توام

تو زمستون سیاه و سینه سوز روزگار / سخته باور مثل جنگل تو بهارون با توام

غرق موج عشقتم هر جا بری باهات میام / تو سکوت برکه و خروش کارون با توام

هر چی تنهاتر بشی دنیا تو رو کمتر می خواد / خودت اونوقت می بینی چقدر فراوون با توام

سخت گرفته همه دنیا که تو رو رها کنم / تو هجوم سختی ها ببین چه آسون با توام

+ نوشته شده در  چهارشنبه 15 7 1388ساعت 10:25  توسط sarsepordeh70  |  (3) نظر

نمی دونید من نامحرمم؟!

شلمچه بودیم!

قیصری گفت:"همه جورش خوبه!"

صالح گفت:"نه،اسیر شدن بده!".

هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر.دستاشو بالا برد و گفت:خدایا!همه اش خوبه؛ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح  بشم!".نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو.دور تانکر آب ایستاده بودیم،حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم.هاج و واج،نگاه گرد و غبار انفجار می کردیم،که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.دویدیم طرف صدا.صدای شیخ اکبر بود.از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت،داد می زد و می گفت:"آهای مردم!بیایید کمک.نه!نه!نیایید کمک.من لختم!خاک به سرم شد.همه جام پر از ترکش شده.".از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون،که داد زد:"نا مردا!نگاه نکنید!مگه نمی دونید من نامحرمم؟!خاک بر سرتان کنند!".

هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش.شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر،دم از نامحرمی می زد.جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش.شیخ اکبر گفت:"نیا!کجا میای؟!"امدادگر گفت:"چشماتو ببند تا خجالت نکشی!"و بعد نشست کنارش.

+ نوشته شده در  چهارشنبه 8 7 1388ساعت 19:1  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر

آدم بی شر و شور

آبادان بودیم!

محمدرضا داخل سنگر شد.دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت:"آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟!هر جا می خوابم مشکلی برام پیش میاد.یکی لگدم می کنه.یکی روم می افته.یکی..."از آخر سنگر داد زدم:"بیا اینجا.این گوشه سنگر.یه طرفت من و یه طرفتم دیوار سنگر.کسی کاری به کارت نداره.منم که آزارم به کسی نمی رسه:"

کمی نگاهم کرد و گفت:"عجب گفتی!.گوشه ای امن و امان.تو هم که آدم آروم و بی شر و شوری هستی"و بعد پتوهاشو آورد،انداخت آخر سنگر.خوابید و چفیه اش رو انداخت رو سرش.منم خوابیدم و خوابم برد.خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده.عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم.دستمو بردم بالا و داد زدم:یا ابوالفضل علی!و بعد با مشت،محکم کوبیدم تو شکمش.همین که مشتو زدم،کسی داد زد:یا حسین!از صداش پریدم بالا.محمد رضا بود.هاج و واج و گییج و منگ،دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:"کی بود؟!چی شد؟!مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند،گفتند:"نترس؛کسی نبود؛فقط این آقای آروم و بی شر و شور،با مشت کوبید تو شکمت".

+ نوشته شده در  چهارشنبه 8 7 1388ساعت 18:52  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر