خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

نهايت


من از نهايت شب حرف ميزنم

من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف ميزنم

اگر به خانه ي من آمدي براي من

اي مهزبان چراغ بياور و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 6 10 1390ساعت 12:46  توسط sarsepordeh70  |  (3) نظر

بازگشت دوباره

سلام دوستاي گلم،خوبين؟من نيستم بهتون خوش ميگذره؟

يكم گله ازتون دارم!ولي قبلش ميخوام بگم دوباره ميخوام برگردم و مثل سابق تو وبم مطلب بزارم و شما دوستاي گلم لطف كنين و با نظراتتون بهم دلگرمي بدين،پس از همين اول كه قالب وبلاگمو عوض كردم نظرتونو بدين كه خوب شده يا تيره باشه بهتره!؟بوسه

مي خواستم شكايتي كه ازتون داشتمو بگم،ولي دلم نمياد،بي خيالچشمك

اميدوارم مثل سابق بتونيم دوستاي خوبي باشيم.

دوستون دارم.

منتظرتون هستم؛زياد چشم براهم نزارين.بتونم هر روز ميام.

باي باي

+ نوشته شده در  دوشنبه 5 10 1390ساعت 14:32  توسط sarsepordeh70  |  (1) نظر

موريس مترلينگ


غنچه خوشبختي در جاي تاريك و بي صدا و گودي پنهان است كه بسيار نزديك ماست؛

ولي كمتر از آنجا ميگذريم

و آن دل خود ماست...

+ نوشته شده در  يکشنبه 4 10 1390ساعت 11:33  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر