خاطرات ما...
آدما وقتی تنها میشن،یا دلشون می گیره،می شینن یه گوشه و به خاطراتشون فکر می کنن تا شاید یه التیام براشون باشه.
ولی انگار هیچ کدومشون نمی دونن که تویه این همه خاطرات دنبال چی و کی می گردن!
شاید دنبال یه گمشده ای که زیر انبوهی از خاطرات له شده و حالا می خوان از زیر آوار بکشنش بیرون و یه دستی به روش بکشن و دوباره یه زندگی تازه بهش بدن تا شاید یه کم آروم بشن.
البته نه خودشون!بلکه دلشون!
وقتی اون خاطره رو پیدا می کنن،چون خیلی کثیف و خاکی شده با قطره های اشکی که از چشماشون میاد می شورن و پاک می کنن،و همین اشک ها باعث می شه که یه زندگی به یکی بخشیده بشه...!
من هیچ وقت دنبال اون خاطرات نگشتم چون همیشه از یادآوری گذشته متنفر بودم،همیشه اعتقاد داشتم آدم باید به آینده فکر کنه و رو به جلو بره،ولی با یادآوری خاطرات کهنه شاید یه نیرویی آدم رو به عقب می بره و اون هم همون خاطرات کهنه ی ماست که روزی نو بوده و الان کهنه شده و شاید تجربه ای برای آیندگان ما...