خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

دنیای من...!

سلام

نمی دونم چی بگم،مخم حسابی چت کرده!فقط اینو می دونم که دنبال یکی می گردم کمکم کنه...!آخه من حرفامو به هر کسی نمی تونم بگم!

بالاخره بعد از 2هفته تصمیم گرفتم این مشکل با شما درمیون بزارم بلکه شما کمکم کنید.

می دونم بیشتر دوستایی که میان به این وبلاگ پسر هستند؛با این وجود فکر می کنم که کارم راحتتر بشه!منم جای آبجی کوچیکه ی شما!البته امیدوارم این اتفاقی که برای من افتاد برای هیچ کس از آشناهاتون نیفته!

راستش من 2 سال پیش به صورت کاملا اتفاقی از طریق تلفن(شماره هامون فقط عدد آخرش فرق داشت)،با فردی آشنا شدم که الانم هست؛اون موقع تو تهران سرباز بود،23 سالشه،از یه خونواده ی به نظر من متوسط،بعد از چند وقت فهمیدم که اون بچه ی مینودشت! آخه منم بچه ی گرگانم؛از مینودشت تا گرگان هم 2 ساعت بیشتر راه نیست.

خلاصه،این ویژگی هاش بود.ما همدیگرو ندیده بودیم،تا اینکه سال قبل،تیر ماه،تصمیم گرفت بیاد گرگان؛با هزار سلام و صلوات راضیم کرد باهاش قرار بزارم.(ما کلا تو این 2سال فقط 3بار همدیگرو دیدیم،اگه بگم ملاقاتهامون رو هم رفته به نیم ساعت هم نکشید باور نمی کنید!)

اولین بار که معمولا خیلی دیدار مهمیه 5 دقیقه هم نشد؛آخه بیچاره مجبور بود دنبالم این طرف اون طرف بیاد تا من هم به کارام برسم هم حرفای اونو بشنوم!(البته خودش قبول کرده بود؛چون من بهش گفته بودم کار دارم!)

بعد از اون روز به دلایلی 2تا خطم خاموش کردم؛حتی دوستای نزدیکم ازم خبر نداشتن!بعد از حدود4-3 ماه که یکی رو روشن کردم باورم نمی شد که اون داره زنگ می زنه...!؟

{فعلا تا اینجارو داشته باشین؛به نظر من هر پسری(ببخشیدااا) تا وقتی که کسی دلشو نزده باشه جایی نمیره و مثل (خیلی ببخشید) کنه!به آدم می چسبه!-من تمام این حرفارم به خودش گفتم!}

فقط بعد از اون 4 ماه یه حرف جالب بهم گفت،گفت:تو این چند وقت که تو بی خبر گذاشتی رفتی،هزار تا فکر کردم؛گفتم بهتر بود وقتی ازم خوشت نیومده بود همون موقع بهم می گفتی...(منم حرفامو زدم تا رسیدیم به اینجا!) می گفت:تازه حال اون دخترایی که پسرا بی خبر میزارنشون و میرن و دلشون میشکنن رو درک کردم!دلم برای اون دخترا می سوزه! من هیچ وقت دوست ندارم کسی رو اینجوری بزارم برم...!

خلاصه اینکه من چون دوست ندارم مثل خیلی از این دخترا باشم ؛همیشه از روی عقل و منطق تصمیم می گیرم!من دخترم ولی با احساس و عشقی نیستم!هر حرفیرم به این سادگی ها باور نمی کنم؛وقتی احساس کنم یکی زیادی داره باهام پسرخاله میشه!یه مدت ازش فاصله می گیرم.از اینکه یه پسر قربون صدقم بره(خیلی ببخشید)حالم بهم می خوره! چیزی هم که تو دلم باشه راحت بهش می گم؛دیگه اینکه...هیچ وقت احساس واقعیم رو به کسی نمی گم!

از موقعی که رفته بودم مشهد،تا شبی که می خواستم بیام زنگ میزد؛وقتی رسیدم دیگه هیچ خبری ازش نداشتم!نمی دونستم چی کار کنم؟ولی با این حال غرورمم بهم اجازه نمی داد زنگ بزنم!تو این چند وقته هزارتا فکر کردم؛داشتم همه چیزو فراموش می کردم که دیشب زنگ زد(راستش دیگه دل و دماغ جواب دادن نداشتم؛بابام صدام کرد گفت گوشیت داره زنگ می خوره؛منم چون حال نداشتم آروم پاشدم ببینم کیه؛وسطای راه دیدم قطع شد،گفتم هر کی کار داشته باشه پیام میزاره!رفتم گوشی رو نگاه کردم دیدم داره پیام میگیره،شماره ی خودش بود،سریع از رو پیام گیر برش داشتم و باهاش حرف زدم...!) بهم گفت:خیلی بی معرفتی؛نمی خوای یه زنگ به من بزنی؟شاید مرده باشم؟...

تازه فهمیدم تو این چند روز تصادف کرده بوده و پاشم تو گچ بود.ولی انقدر از دستم عصبانی بود که گفت هر موقع آروم شدم زنگ میزنم تا حرف بزنیم!

این داستان ما بود...مشکل من اینه که هیچ وقت نمی تونم احساسات اونو باور کنم!با اینکه همه جورش ثابت کرده که دروغ نمیگه!میدونین چیه!؟اون فکر میکنه بی محلیای من به این علته که اطرافم دوست و آشنا زیاد دارم و با اونا بیشتر بهم خوش می گذره! یا اینکه چون اختلاف طبقاتی زیادی داریم دوست ندارم با اون باشم! دیگه اینکه،اون دیپلم داره و الانم داره تهران کار میکنه تا ماشین بگیره!

ولی باور کنین مشکل من اینا نیست؛من می ترسم...! از این میترسم که کسی رو دوست داشته باشم ولی اون بخواد بازیم بده و بزاره بره!راستش من اخلاقم همین جوریه که گفتم؛برا همین با بقیه یکم فرق دارم؛بعضی ها بهم میگن اخلاقم پسرونست!(راستی؛تویه خونواده ی ما همه همدیگرو دوست دارن و خیلی با هم صمیمی هستیم انقدر که اونم به من و خونوادم حسودیش میشه و به قول خودش آرزوشه عضوی از ما بشه!...)

من این حرفا رو جدی زدم...هر کی که می تونه لطفا کمکم کنه بفهمم چی راست چی دروغ؟ دوست ندارم بازیچه بشم!...ممنون میشم اگه راهنماییم کنین...منتظرتون هستم.

البته این داستان ما هنوز ادامه داشت ولی تا همینجاشم زیادی شد.


+ نوشته شده در  سه شنبه 12 8 1388ساعت 10:26  توسط sarsepordeh70  |  (7) نظر