خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

شهر من

غربت نگاهم را هیچ نگاهی پاسخ نداد و خواهش دلم را هیچ آدمی نشنید.مگر این جا شهر مجسمه های سنگی ست؟نه صدای تپش قلب عاشقی،نه آوای محزون دل غمزده ای؛همه سر در گریبان خویش،زانو زدنت را می بینند اما زیر شانه هایت را نمی گیرند.نه...نه،نمی توانم باور کنم که این شهر،شهر من باشد.شهر من،شهر گلهای شقایق و دلهای عاشق است.شهر من جایی برای زمین خوردن ندارد.شهر من شهری ست به لطافت پوست شب.
+ نوشته شده در  سه شنبه 3 9 1388ساعت 8:7  توسط sarsepordeh70  |  (3) نظر