خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

صدای بی صدا

تو را در ایوان دیروز می بینم،با پیراهن تابستان،با گوشواره هایی از خوشه های طلایی پاییز،با چشمانی که بهاری وار به من خیره شده.چشمانی که معمای کوچ و فصل رودخانه و کودکی بود.تو همپای نسیم بودی وقتی قاصدک را به مهمانی شکوفایی ات فراخواندند.تو یک جرعه باور بودی برای دلی که تردید را بهانه کرد تا در این رفتنهای بی حادثه تنهایت بگذارد و من چقدر ساده بودم.انگار فرشتگان دیشب تو را لب ایوان گذاشته بودند،انگار آمدی که بمانی؛آمدنی که خاطره شد.روزها حجمی از شکوفه بر تن می کردی و شبها حریر سیاه شب سایبان خلوتت بود.بگذار برایت آن نغمه ای باشم که با شنیدنش لبریز از احساس مس شوی.بگذار کنار صدایت نفس تازه کنم.بگذار با صدایت،صدایم بگیرد،بغض کنم،گریه سر دهم،ای صدای همه تنهایی های بی صدای من!
+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 9 1388ساعت 8:43  توسط sarsepordeh70  |  (5) نظر