پشیمانی
چشمان ماه یادت هست،در شبی که ساز وداع می زدی؟مگر نمی گفتی رفتنم کوچ خستگی هایت را در پی دارد؟ حالا از دلمردگی روزهایی می نویسی که در خیالت با نبودن من گلستان می شدی؟رنگها را به دل شب زده ای که تنهایی گلها را به رخشان بکشی؟چه کسی گفته گلها می خوابند؟یادت نیست شمعدانیهایی را که خواب و خوراکشان نگاه پنجره بود؟تو که دفتر ثبت لحظه هایمان را به آتش سپردی،حالا از یادآوری کدامین خاطره ثبت شده حرف می زنی؟من ذهنم از این دلتنگی های کبود تو پر است،مرا با تنهایی ات گلاویز نکن.