خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

قصه ی تنهایی!

دیر گاهیست که تنها شده ام،قصه ی غربت صحرا شده ام،من که بی تاب شقایق بودم،همدم سردی یخ ها شده ام،کاش چشمان مرا خاک کنید،تانبینم که چه تنها شده ام.


+ نوشته شده در  جمعه 18 10 1388ساعت 12:23  توسط sarsepordeh70  |  (9) نظر