خاطرات كهنه

من اسیر واژه محبتم خالی از کینه دل و حسادتم عاشق دستهای با رفاقتم زندگی اینحوری داده عادتم

باران نبار!!!


كيميا جان من به جات بودم تو اين هواي گرم از خدا ميخواستم:

خدايا كولرتو روشن كن ولي شيلنگشو بنداز اونورتر ما خيس نشيم!

با اينكه هوا گرمه ولي حس زير بارون راه رفتنم ندارم!

بازم مي مونيم خونه و خدارو سپاسگذاريم!

+ نوشته شده در  پنج شنبه 24 1 1391ساعت 18:5  توسط sarsepordeh70  |  (6) نظر

گاو ما ما مي كرد

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد..
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد…
او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد ….

به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد..

 

+ نوشته شده در  دوشنبه 3 12 1388ساعت 7:24  توسط sarsepordeh70  |  (10) نظر

تفاوت دانشجويان

 ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح روبات می سازد!

مصر: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!

هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشنی(ACTION) پیش می آید و سرانجام آن دو با هم عروسی می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!

عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!

چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!

اسرائیل: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!

گینه بی صاحاب!!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!

کوبا: او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند!

پاکستان: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!

اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!

انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!

ایران: عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت « خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده؛ که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! او چت می کند! خیابان متر می کند ودر یک کلام عشق و حال می کند! نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است

+ نوشته شده در  سه شنبه 29 10 1388ساعت 16:43  توسط sarsepordeh70  |  (12) نظر

شرایط ازدواج

از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده‌رو که رسیدم، زمین،‌ درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است.

وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رخت‌ها را از روی طناب جمع می‌کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می‌بارید، با مادر شوخی می‌کردم؛

ننه!‌ سرمای پیرزن‌کش اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیش‌دستی کرد و گفت:

انگار این سرما، سرمای عزب‌کشه؛ نیس ننه؟

در خانه ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛

زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛

سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر...؟

اگر مادرم وارد اتاق نمی‌شد، خدا می‌داند تا کی توی این فکر و خیال‌ها می‌ماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم می‌کرد، گفت:

ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟

می‌گویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می‌کنم.

گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازی‌ها؟

گفت:
هچل کجا بود ننه... یعنی من که توی این محله گیس‌هامو سفید کرده‌ام، دخترهای محله رو نمی‌شناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می‌بینمش، خیال می‌کنم دست‌هاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من می‌ده؟

- ‌چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست!

- ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره... پس می‌خواستی چی باشه؟

- حالا نمی‌خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من... برم؟

- آره... برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!

- برم ناهار حاضر کنم؟

- آره پس می‌خواستی چه کار کنی؟

- می‌خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم!

- به همین زودی؟
- به همین زودی که نه... عصری می‌خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب، باشه!

مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا درباره همسر آینده‌ام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد و من، سردی تخت را بیشتر حس می‌کردم... انگار همان سرمای عزب‌کش بود که ننه می‌گفت.

ننه از خانه آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم می‌شد فهمید که لب و لوچه‌اش آویزان است.

- ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

- نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ ... خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش می‌لرزید، جواب داد:

خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم... دخترش هم بود.

- مخالفت کرد؟

- مخالفت که نمی‌شه گفت... ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

- دیگه چی گفتند؟

- پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش‌تراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً می‌خره! برای خونه هم یه فکری می‌کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد می‌خره!

- دیگه چی؟

- دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

- دیگه چی؟

- دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

- دیگه چی؟

- دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون می‌کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شب‌‌زنده‌داری به دلم نمانده باشد.

تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که می‌بست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت؛ باز هم نامه‌ای رسید که نوشته بود:

زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد:

زن آقا بالاخان گفته شب‌ها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچه‌ام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!

زمان به سرعت می‌گذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه اقدس خانوم می‌رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛

زن آقا بالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:

ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابان‌ها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحت‌تر است؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!

زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان می‌گفت خودمان خانه داریم؛ نمی‌خواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.

آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

از یک تکه ملک پشت قباله می‌شود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است!

امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده... می‌گفت: با حقوق کمش می‌سازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!

به درستی نمی‌دانم چند سال گذشت؛ ولی این را می‌دانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده می‌گفتیم؛ ولی جنوبی‌ها به آن می‌گویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقع‌بین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمی‌کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می‌شود قلبشان بریزد پایین!

داشتم قضیه را کم کم فراموش می‌کردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه‌هایش را قطع کرده بود.

زندگی‌ام جریان طبیعی خودش را طی می‌کرد؛ تا این که یک روز نامه‌ای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود:

«آقای برهان پور! پس از عرض سلام، می‌خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانه‌داری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گل‌دوزی، یاد گرفته‌ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت».

فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه‌ها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم:

«سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه‌ای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می‌خواند و اهل این حرف‌ها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم ... و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور».

راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیق‌ها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می‌خواست و از همه اینها مهم‌تر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند!
+ نوشته شده در  دوشنبه 7 10 1388ساعت 17:43  توسط sarsepordeh70  |  (4) نظر

نون و آب

وقتی عاشق شو که بخوای قلبت بشکنه،وقتی عاشق شو که بخوای غرورت جریحه دار بشه،وقتی عاشق شو که بخوای طعم تنهایی رو بچشی.وقتی عاشق شو که بخوای انتظار بکشی و اشک بریزی.وقتی عاشق شو...ااااااه!اصلا چه کاریه؟!خوب عاشق نشو.آخه عشق هم واسه تو نون و آب می شه؟!
+ نوشته شده در  يکشنبه 24 8 1388ساعت 7:40  توسط sarsepordeh70  |  (2) نظر

نمی دونید من نامحرمم؟!

شلمچه بودیم!

قیصری گفت:"همه جورش خوبه!"

صالح گفت:"نه،اسیر شدن بده!".

هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر.دستاشو بالا برد و گفت:خدایا!همه اش خوبه؛ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح  بشم!".نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو.دور تانکر آب ایستاده بودیم،حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم.هاج و واج،نگاه گرد و غبار انفجار می کردیم،که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.دویدیم طرف صدا.صدای شیخ اکبر بود.از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت،داد می زد و می گفت:"آهای مردم!بیایید کمک.نه!نه!نیایید کمک.من لختم!خاک به سرم شد.همه جام پر از ترکش شده.".از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون،که داد زد:"نا مردا!نگاه نکنید!مگه نمی دونید من نامحرمم؟!خاک بر سرتان کنند!".

هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش.شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر،دم از نامحرمی می زد.جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش.شیخ اکبر گفت:"نیا!کجا میای؟!"امدادگر گفت:"چشماتو ببند تا خجالت نکشی!"و بعد نشست کنارش.

+ نوشته شده در  چهارشنبه 8 7 1388ساعت 19:1  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر

آدم بی شر و شور

آبادان بودیم!

محمدرضا داخل سنگر شد.دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت:"آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟!هر جا می خوابم مشکلی برام پیش میاد.یکی لگدم می کنه.یکی روم می افته.یکی..."از آخر سنگر داد زدم:"بیا اینجا.این گوشه سنگر.یه طرفت من و یه طرفتم دیوار سنگر.کسی کاری به کارت نداره.منم که آزارم به کسی نمی رسه:"

کمی نگاهم کرد و گفت:"عجب گفتی!.گوشه ای امن و امان.تو هم که آدم آروم و بی شر و شوری هستی"و بعد پتوهاشو آورد،انداخت آخر سنگر.خوابید و چفیه اش رو انداخت رو سرش.منم خوابیدم و خوابم برد.خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده.عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم.دستمو بردم بالا و داد زدم:یا ابوالفضل علی!و بعد با مشت،محکم کوبیدم تو شکمش.همین که مشتو زدم،کسی داد زد:یا حسین!از صداش پریدم بالا.محمد رضا بود.هاج و واج و گییج و منگ،دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:"کی بود؟!چی شد؟!مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند،گفتند:"نترس؛کسی نبود؛فقط این آقای آروم و بی شر و شور،با مشت کوبید تو شکمت".

+ نوشته شده در  چهارشنبه 8 7 1388ساعت 18:52  توسط sarsepordeh70  |  (0) نظر

گردان یا رسول

به گردان یا رسول بپیوندید."گردان یا رسول"نامی که می شناسید و به آن اطمینان دارید.گردان یا رسول از لشکر قهرمان بیست و پنج کربلا در کمترین فرصت ممکن شما را به کربلای معلا می رساند."یا رسول"با تجربه ی صدها اسیر در شبه جزیره فاو.یا رسول نامی آشنا برای همه شهیدان جنگ تحمیلی.دانشجویان عزیز!شما می توانید انتخاب کنید,شهید,مجروح,اسیر و مفقود.
بعد مقداری با دهنش مارش می زد و دوباره ادامه می داد:یا رسول در سراسر خطوط عملیاتی و پدافندی رزمنده می پذیرد,بسیجی ,پاسدار وظیفه,کادر,طرح ششماهه.همه و همه در گردان یا رسول ثبت نام می کنند.در گردان یا رسول شما به دستکاری شناسنامه برای داشتن حداقل سن,یا به تعهد چهل و پنج روزه نیاز ندارید.هر که هستید,هر چه هستید و از هر کجا اعزام شده اید یا رسول مقدم شما را گرامی می دارد.گردان یا رسول گردان ویژه شهدا و اسراست. یا رسول برای تکمیل قطعه شهدای خود در سراسر کشور عضو جدید می پذیرد.خلاصه,یا رسول را دست کم نگیرید.یا رسول این حمله غوغا می کند!بشتابید و از فرصت استفاده کنید.دیر بجنبید از گردان یا رسول جز نامی باقی نمانده است.
همه مرده بودیم از خنده.آنقدر هم نقشش را خوب بازی می کرد که گویی سالها تبلیغاتچی بوده و برنامه آینده سینماها را اعلام می کرده است,با همان آب و تاب که فیلم های پلیسی و گانگستری را تعریف و تبلیغ می 
کنند.جالب تر اینکه در همین اثنا معاون گردان از راه رسید.حدس بزنید چه وضعی پیش آمد...



بر گرفته از کتاب شوخ طبعی ها/فرهنگ جبهه.
نظر یادتون نره!!!

+ نوشته شده در  چهارشنبه 21 12 1387ساعت 11:54  توسط sarsepordeh70  |  (1) نظر